شب از دریچه چشمانم رویش گلها را میبینم و راز نگاهم را با تیغ های سوزان
خورشید به زمهریر قلبت می فرستم و رود زلال مهرورزی را به پای نازکین
نهال امیدت جاری میکنم . تا جان شیفته ام سایه افکند بر
سالهایی که بی تو گذشت
ادامه...
آخه دیونه دیگه به چه زبونی بگم بهت احتیاج دارم برگرد حتما باید بیام داد بزنم .....بابا باز به تو حداقلش اینکه جرات داشتی غرورت رو زیر پات بزاری و زنگ بزنی و بگی احتیاج به کمک داری...........
باغ آرزوها
یکشنبه 7 خردادماه سال 1385 ساعت 11:08 ق.ظ
salammmmmmmmmmmmmmmmmmmmmmmmmmmmmmmmmmmm eyval be valet baba