می رود قافله نگاه من
تا برسد به چشم تو ای مه شامگاه من
ای مه شامگاه من
مه شامگاه من
هزار حرف گفتنی دارم و دم نمی زنم
کاش خودت بخوانی از پنجره نگاه من
شب است و شب و سایه ها وجغدها خرابه ها
میان این سیاهه ها فقط تویی پناه من
وقت سفر عزیز من ساز به دست من نده
اسیر مویه می شود مخالف سه گاه من
مخالف سه گاه من
اگر چه رفته ای ولی قصه عشق ماندنیست
یاد تو مانده تا ابد بر دل بیگناه من
بر دل بیگناه من
دل بیگناه من
سلام
خوبید؟
چه خبرا؟
خوش می گذره؟
مرسی بابت نظر.
بای